امـشب بیـا یک سر به خوابم مـاه تـابـان
حـالی بپـرس از مـادر پـیـرت پـسـر جان!
دیگر سـراغ از مـا نمی گـیری ،کجـایی؟
شـایـد کـه یـادت رفـتـه قـول ِ زیـر قــرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کـمـتـر می افتی یـاد ایـن دستـان لـرزان
تـو همـنـشـیـنی بـا جـوانـان بـهـشـتـی
لـطـفـی نـدارد دیــدن ِ مـا سـالـمـنـدان !
شـرمـنده ام مـادر! دلـم خیـلی گــرفـته
نـاراحت از حـرفـم نـشـو رو بـرنـگـردان...
پـیـش سـمـاور رو بـه رویــایـش نشـسته
مــــادربــــزرگ پـیـر مـن بـا چشـم گریـان
چـیـزی نمی گـوید ولـی از چـشـم هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
دارد بـــرایـش چــای مـی ریــزد ولـی او
مـثـل هـمـیـشه لـب نخواهد زد به فنجان
عطر عجیبی خـانـه را پــر کــرده ــ شـایــد
عـطـر گــلــی بـاشـد که مــانـده زیـر بـاران
کاظم بهمنی در : 20/9/87 2:55 صبح